...
سرباز پناهنده گفت: «تا حالا معامله کرده اید؟»
سرورم گفت: «خب. بله.»
_ اگر وسط معامله بفهمید باخته اید، چه می کنید؟
- باخت را قبول می کنم.
_ حتی اگر تأثیر این باخت تا لحظه ی مرگ با شما باشد؟
سرورم کمی تأمل کردند. انگار جوابی برای سرباز پناهنده نداشته باشند لحظه ای خیره شدند به سرباز. در ضمن باید اضافه کنم که انگار سرورم از جسارت و نحوه ی برخورد سرباز خوشش آمده باشد، گفت: «اگر بگویم باخت را قبول دارم، چه می گویی؟»
_ دروغ می گویید. به آن خدایی که باور دارید دروغ می گویید.
پدر آگوست تینوس گفت:«چه طور فرزندم؟»
_ مال باختْ رفته باز می گردد، اما باور فروخته شده هرگز باز نمی گردد. در این جنگ من باورم را به معامله گذاشته بودم درحالی که خود نمی دانستم.
-کدام باور؟
_ من فکر می کردم، همان طور که دیگر همرزمانم فکر می کردند، شمشیر از پی حق می زدیم. ولی لحظه ای به خود آمدیم دیدیم شمشیر از پی جهل می زدیم.
- ولی چند لحظه ی قبل گفتید به طمع رفته بودید.
_شما نپرسیدید به طمع چی، من هم نگفتم. طمع که فقط سکه و زن نمی شود. بدترین طمع مفت خریدن بهشت است.
...
کاروان اسرا را وقتی می خواهند وارد یکی از شهر ها کنند، اسب سربازی که سر حسین (ع) را بر نیزه دارد با اینکه به خاطر واداشتن به حرکت زخمی هم شده ولی قدم از قدم برنمی دارد! تا هفت اسب را تعویض می کنند ولی اسب ها وارد شهر نمی شوند. با این وضع، مردم هم از ورود سربازان و اسرا جلوگیری می کردند. می گفتند:«راه نرفتن اسب ها نشانه ی شومی است که باید از آن پرهیز کرد.»
.. تمامش تقصیر آن صندوقچه است!
.. اگر پیغمبر شما فرزندی داشت با او چه می کردید؟