**دلــگـشـــــــــا**

اللهم اجعل سعیی فیما یرضیکَ عنّی

اللهم اجعل سعیی فیما یرضیکَ عنّی

**دلــگـشـــــــــا**

بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم کن لولیک الحجة بن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه الساعة و فی کل الساعة ولیاً و حافظاً و قاعداً و ناصرآً و دلیلاً و عینا حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا
برحمتک یا ارحم الراحمین
*****

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

کتاب سفر مقام معظم رهبری به استان فارس

جمعیت، انگار براده های بی پایانی که در معرض آهن ربایی قوی قرار گرفته اند، به سرعت جذب استادیوم حافظیه می شوند.

اول انقلاب، زمانی که داخل کشور کمبود نفت بود، آقا شبا، چراغ نفتی را خاموش می کردن و توی کیسه خواب می خوابیدن.

"همین قضاوت آدما و سوء تفاهم هاست که اساس زندگی بشریت رو تخریب می کنه."

مرا به خنده ی آفتاب مهمان کن!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۵ ، ۰۹:۳۹
بانوی ایرانی

کوچه نقاش ها/راحله صبوری           حاج آقا حق شناس می فرمود:


"بهترین و محکم ترین راه برای رسیدن به محبوب، خدمت به خلق خداست."

     ...
    یک لحظه چشم گرداندم وسط زخمی ها؛ چشمم افتاد به بچه محلمان عباس شکوهی. ترکش به دستش خورده بود.


     عباس، از زرنگ های گردان میثم بود؛ بچه ی باغ فردوس. ریز نقش بود؛ اما یک دنیا جیگر و معرفت داشت.


     حواسم بهش بود. خیلی خوب می جنگید. موقع جنگیدن و تیر زدن، هیچ کس جلودارش نبود. همیشه به اصغر می گفت: " ما بچه ی باغ بیسیم هستیم؛ بچه محل طیب. رفیق نیمه راه نیستیم."

عباس را گذاشتند توی آمبولانس. اصغر رفت جلو. زد به شیشه ی آمبولانس و گفت:


_ زرنگ، ظیب گفت خمینی بچه ی حضرت زهراست. تو این آقا سید رو تنها می گذاری و در می ری، تو این شب عاشورا؟!

عباس گفت: "زخمی ام، حاج اصغر."

گفت: "زخمی چیه؟ یه ترکش نقلی خورده ای؛ ترکش آخ جون تهران. می خوای بپیچی و بری تهران؟"

عباس هیچ چیز نگفت. فقط به اصغر نگاه کرد و آمبولانس رفت.

چند دقیقه ی بعد، عباس برگشت. روی پا بند نبود. از سرش خون می آمد؛ خسته و نفس بریده.

گفتم: "حاج اصغر، دیدی عباس آمد!"

عباس، رو به اصغر گفت: "گفتم که حاج اصغر؛ ما رفیق نیمه راه نیستیم."

رفت طرف سه راهی؛ اما معلوم بود جان و بنیه اش رفته. پشت سرش یک پیرمرد آمد و گفت:

_ من راننده ی همان آمبولانس ام. بابا، شما به این بچه چی گفتید وسط راه، زیر توپ و خمپاره گفت وایستا، نگه دار؟ من وانستادم. فکرکردم بچه است و حالیش نیست که مجروح شده. یکهو ناراحت شد، با کله اش زد تو شیشه ی آمبولانس و شیشه را شکست. بعد هم خودش را پرت کرد بیرون.


این قصه گذشت. ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۵ ، ۰۹:۰۹
بانوی ایرانی